نتایج جستجو برای عبارت :

کُنج

ای عطر خوش نارنج، سلام!
به عنوان آخرین پیام،
به عنوان آخرین سلام،
به عنوان آخرین کلام.
به تمام کوچه‌های نادیده‌ی شهرم،
به تمام پرستوهای این آسمان،
به تمام گل‌های ناروییده‌ی این جهان.
به تمام عزیزانِ گوشه‌ی قلبم،
به تمام خال‌های کُنج لب،
به تمام اشک‌ها و چشمِ تر.
به تمام دفتر‌های شعر خالی‌ام،
به تمام قلم‌های شکسته،
به تمام درختان خشک این دیار.
به هرکجا که رسیدی،
به هرکسی که دیدی،
به هر صدایی که شنیدی،
« برسان سلام مارا »
خداحافظ؛
بنگ!
و
وقتی دل من از همه دنیا کلافه است
وقت قرار ما دو نفر، کُنج کافه است
می نوشم از نگاه تو یک استکان غزل
دیگر چه جای گفتن حرف اضافه است؟!
تصویرهای زشت، فراموش می شوند
تا چشم، محو آینه ای خوش قیافه است
بی عشق دوست، جاذبه ای نیست در جهان
دنیا بدون روی تو حرفی گزافه است
وقتی که رنگ چشم تو شد سرنوشتِ من
دیگر چه جای قهوه و فال و خُرافه است؟!
ما با زبان شعر و غزل حرف می زنیم
اظهار عشق ما دو نفر در لفافه است
هر شب برای وصل، توسل نموده ای
تعویذ اشکهای تو لای ملا
گاهی آدم دلش برای خودش می‌گیرد
برای همه‌ی از خود گذشتگی‌های بی  جواب،  برای  لحظه لحظه خستگی هاش،برای  هر لحظه ای  که  با مرورش چشمات تار میشه و غم خودشه مهمون ِ قلبت میکنه.
گاهی همین طور  که کُنج مبل نشستی  ُ چشم دوختی به قاب  تی وی  ،  فکرت میره سمت  تمام ااتفاقات و روزهای گذشته زندگی ، متوجه میشی  چقدر جان سخت بودی ، چقدر بیش از توان دوام آوردی!  
 فنجون چای به دست میگیری ،  اینبار با لبخندی  که  به لب داری  به این  فکر میکنی بیشتر برای
چند وقتی‌ست مجموعه‌ای از حس‌های عجیب فرایم گرفته‌اند. از حضور در جمع‌های خانوادگی و دوستانه گریزانم. اگر هم به زور این اتفاق رخ دهد بسیار ساکت‌تر می‌شوم. دایره دوستانم محدود شده‌اند. علاقه‌ای به برقراری ارتباط با افراد جدید روزمره‌ام ندارم. احساس می‌کنم زودرنج شده‌ام. در عوض تاریکی، تاریکی مامن آرامشم شده است. برای رسیدن شب بی‌قرارم. هرچه به تاریکی نزدیک‌تر می‌شوم دُز بیشتری از مُسَکن تزریقم می‌شود. عجیب‌تر از همه، از این شرایط
روزی حداقل یک بار پنل مدیریت را باز میکنم که چیزی بنویسم اما حرف خاصی ندارم...اینکه درس میخونم و کمتر میخوابم و چُرت میزنم و نمیدونم سرنوشتم چه خواهد شد رو هزار بار دیگه هم گفتم و فکر نکنم نتیجه ی آزمون هماتولوژی که دادم و با زدن سه غلط و یک نزده به معنای واقعی کلمه ریدم برای کسی مهم باشه...
هفته ی آینده که تمام بشه رسما اینترنی من هم به پایان میرسه و من هیچ ایده ای ندارم که بعدش چه خواهد شد...درس خوندن پیاپی با ساعت بالا و حفظ کردن یک عالمه مبحث حج
این پست رو الان توی تلگرام دیدم،خیلی قشنگ بود بنظرم،گفتم اینجا پست کنم:)
 چگونه در ثلث آخر شب، با خداوند راز و نیاز کنیم، و از او درخواست نماییم
مرحوم آیت الله تولاّیی خراسانی در سخنرانی خود در مسجدالنّبیّ قزوین، در جمادی الاخری سال1390قمری می فرمود:

بدن، مرکب ماست. ما سوار بر این مرکب هستیم. به این مرکب هم باید یک کمی  خوراکی داد تا سر حال بیاید و ما را بِکِشد و بِبَرَد. لذا ثلث آخر شب، بلند شوید و دست و صورت را بشویید.
 اگر به چای عادت دارید، ی
وسط درس خوندن یکهو دلم خواست برم آرایشگاه!!درحالی که تصمیم داشتم حالا حالاها به ابروهام دست نزنم...چشمم افتاد به موهای کات شده ی دخترکی که انگار قشنگترین موهای دنیا رو داشت و در یک لحظه تصمیم گرفتم با موی کوتاه برگردم خونه...حالا نمیتونم از نگاه کردن به موهای کم پُشت مصری سشوار کشیده و لطیفم دست بردارم...آرایشگر بهم گفت چقدر جنس موهات قشنگه،کاش پرپشت بودن...جواب دادم اوهوم،هر روز هم دارن کمتر میشن...ولی توی دلم میگفتم واقعا برات مهمه?اصلا!!
این
بیست و یک بغضِ کوچک
(1)
باد 
دفتر عمرم را ورق می زند.
همه چیز از ذهنم می گریزد.
فقط تو را می بینم
که بی هیچ علّتی
قرینه می شوی!
(2)
صدای خرد شدن استخوان هایم
سلسله گفتار تو را
حاشا می کند.
تو امّا با این صدا نیز
به خود نمی آیی!
(3)
من به خود آمده ام.
در زمانی که دیگر دیر است.
و این مردمان دارند مرا
مدفون می کنند.
(4)
نمی دانم
گل های سرخ چه گناهی داشتند؟ 
که زیر کفش هایت، پر پرشان کردی
و من کردارت را
با غرورت اشتباه گرفتم؟ 
(5)
تو را به طرز نامحسوسی
می کِشند به
به نام خدا
در پی پست حریر، یک نقاشی آن‌چنان دقیقی کشیدم که هیچ دوربینی توانایی ثبت چنین جزئیاتی را نداردD:
این چند روز من همین جا، روی همین صندلی، وِلو هستم!
دو روز پیش داشتم به میزان تحرکاتم در چند روز اخیر و در چند روز آینده فکر می‌کردم؛ که یکهو یک تصویر از خودم در حدود یک و نیم ماه بعد در ذهنم نقش بست که توانایی رد شدن از در خانه را ندارد! (به لحاظ افزایش حجم و وزن عرض می‌کنم!) از طرفی هم گفته‌اند بدن‌تان را قوی نگه دارید و این حرف‌ها! با این
باغ دارد سایه ساران زیاد
کُنج بالیدن و گنج اعتماد
چشمه ساران زلال و دائمی
 رودِ جاری از برای خیر و داد
هر معلّم وارثی از انبیا
معتبر بوده برای استناد
روح نیکی گستراند در زمین
میشود بازار بد از او کساد
ایستاده روبروی کجروی
مثل بیدی در حضور او فساد 
معبری عالی برای علم و عشق
تربیت کرده بزرگان زیاد
پاکِ پاک و عارفی نیکوخصال
حرکتش از عمق باور ، اعتقاد
ایستاده صخره سان ، مانند کوه
پافشاری کرده بر‌هر اتّحاد
راز بسیاری درون سینه اش
ظاهراً خنده برو
خاطرات قرنطینه
ایام عید و قرنطینه کرونا، تیلیویزیون تا میتانُست فیلم و سُریال پَخش میکُرد، ما دی از سر بیکاری، دسته جمع، تماشا میکُردیم.
یِگ روز فیلم «سرخ‌پوست» داشت. اونی میان، یه نمایی دَره که حیاط زندانِ نُشان میدی و آسُمانی کُنج دِ یه طیاره اوج مِیره. اینان به کُنار... چیزی که خیلی به چُشم میا و عینهو آونگِ اوزان، آدُمِ مَسخ و هیپنوتیزم مینه، آن دی یه طالُقانی آدُمه، زیمین این صحنه هَسته که یه گَته صحرائه اِچینه سبزِ مورت!
تا این صحنه بی
به قلم دامنه: به نام خدا. در قسمت گذشته، هفتم، در بررسی تطبیقی، به مقایسه‌ی قاسم سلیمانی و مسعود رجوی پرداختم که یکی از بزرگان فاضل در پیامی تأییدآمیز و تشویق‌برانگیز به بنده، آن را مقایسه‌ی خیر و شرّ دانستند که قرآن به ما آموخته، و بزرگی دیگر -که فضیلتش بر من مسجّل است- به واسطه‌ی نگاشتن آن، مرا به آغوش مهرش کشیده و علاوه بر تأیید و دعا در حق والدینم، آورده که چه نوشته‌ی آموزنده‌‌ای نگاشته‌ای و فسادهای اخلاقی و جنسی و زن‌بارگی رجوی را ب
 
 
اپیزود. سوم
ﺳﺎ ﺑﺰﺭ ﻪ ﻮﻝ ﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﻗﺪﺭ ﺗﺎﺭﺦ ﺭﻭ ﺩﻭﺷﺶ ﺳﻨ ﻣﺮﺩ، ،ﺎﻫﺎ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﺮﻣﺮﺩ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻋﺼﺎﺶ ﺸﺪﻩ ﻣ ﺷﺪ . ﺑﻪ ﺳﺨﺘ ﻧﻔﺲ ﻣ ﺸﺪ . ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﺩﺭﺷﺖ ﻋﺮﻕ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﺪﻧﺶ میچکید قدم‌های کوتاه و بلندش با ریتم تندتری میگرفت، گویی از مهلکه‌ی دوزخ متواری میشد ، پشت سرش خانه‌ای در آتش میسوخت و صدای شکسته شدنِ ستون‌های چوبی گاه سکوت را جر میداد و با هر صدا بر سرعت قدم های ضربدری‌اش افزود
وارونگی هویت_  نشر  آبرنگ . بقلم شهروز براری صیقلانی.  داستانی حقیقی. 
 
 
اپیزود. سوم
ﺳﺎ ﺑﺰﺭ ﻪ ﻮﻝ ﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﻗﺪﺭ ﺗﺎﺭﺦ ﺭﻭ ﺩﻭﺷﺶ ﺳﻨ ﻣﺮﺩ، ،ﺎﻫﺎ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﺮﻣﺮﺩ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻋﺼﺎﺶ ﺸﺪﻩ ﻣ ﺷﺪ . ﺑﻪ ﺳﺨﺘ ﻧﻔﺲ ﻣ ﺸﺪ . ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﺩﺭﺷﺖ ﻋﺮﻕ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﺪﻧﺶ میچکید قدم‌های کوتاه و بلندش با ریتم تندتری میگرفت، گویی از مهلکه‌ی دوزخ متواری میشد ، پشت سرش خانه‌ای در آتش میسوخت و صدای شکسته شدنِ ستون‌
وارونگی هویت_  نشر  آبرنگ . بقلم شهروز براری صیقلانی.  داستانی حقیقی. 
 
 
اپیزود. سوم
ﺳﺎ ﺑﺰﺭ ﻪ ﻮﻝ ﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﻗﺪﺭ ﺗﺎﺭﺦ ﺭﻭ ﺩﻭﺷﺶ ﺳﻨ ﻣﺮﺩ، ،ﺎﻫﺎ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﺮﻣﺮﺩ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻋﺼﺎﺶ ﺸﺪﻩ ﻣ ﺷﺪ . ﺑﻪ ﺳﺨﺘ ﻧﻔﺲ ﻣ ﺸﺪ . ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﺩﺭﺷﺖ ﻋﺮﻕ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﺪﻧﺶ میچکید قدم‌های کوتاه و بلندش با ریتم تندتری میگرفت، گویی از مهلکه‌ی دوزخ متواری میشد ، پشت سرش خانه‌ای در آتش میسوخت و صدای شکسته شدنِ ستون‌
 
نشستم زُل زدم بر عکس رویت
 
گلستانی پر از گلها کشیدم
 
نگفتم بیوفابودی عزیزم
 
قرارِ وعده ی فردا کشیدم
 
رخاطر برده بودم آرزو را
 
نسیم و رنگ ِرویا را کشیدم
 
به عکست گفتم از عاشق شدنها
 
زقلبت سنگ خارا را کشیدم
 
خیال آمد سراغم، روی عکست
 
هزاران نقش زیبا را کشیدم
 
به چشمت معنی عاشق شدنها
 
به مویت موج دریا را کشیدم
 
به روی غنچه و کُنج لبانت
 
دو صد لبخند پر معنا کشیدم
 
تمام عمر با رویای عکست
 
شراب و شعر در شیها کشیدم
 
شدم محبوس ِ در یاد گذش
   رمان  زیبای  پارادوکس جنسی 
     بقلم شین براری .              تقدیم به شما آیدا آغداشلو.   گوتنبرگ.  Jun 2020
 
 
 
 
 
 
 
اپیزود سیاوش یا سوگند 
 
ﺳﺎ ﺑﺰﺭ ﻪ ﻮﻝ ﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﻗﺪﺭ ﺗﺎﺭﺦ ﺭﻭ ﺩﻭﺷﺶ ﺳﻨ ﻣﺮﺩ، ،ﺎﻫﺎ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﺮﻣﺮﺩ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻋﺼﺎﺶ ﺸﺪﻩ ﻣ ﺷﺪ . ﺑﻪ ﺳﺨﺘ ﻧﻔﺲ ﻣ ﺸﺪ . ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﺩﺭﺷﺖ ﻋﺮﻕ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﺪﻧﺶ میچکید قدم‌های کوتاه و بلندش با ریتم تندتری میگرفت، گویی از مهلکه‌ی دوزخ متواری میشد

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها